سلام به روی ماه خدای عزیز دلم
سلام به روی ماه امام حسین ع و یارانش
سلام به روی ماه خاندان پاک و مطهر امام حسین ع
داستان بیمارستان رو به بهشت :
در بیمارستانی دو مرد بیمار در اتاقی بستری بودند ، یکی از بیماران اجازه داشت ، که هرروز بعداز ظهر ، یک ساعت روی تختش بنشیند ، تخت او درکنار تنها پنجره ی اتاق بود ، اما بیمار دیگر محبور بود هیچ تکانی نخورد ، وهمیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد ، آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند ، از همسر .....و خانواده و.....
هرروز بعدازظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست وتمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید ، برای هم اتاقیش توصیف می کرد ، بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت ، این پنجره روبه پارک بود که دریاچه ای زیبا داشت ، مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند ، کودکان با قایق های تفریحیشان ، در آب سرگرم بودند ، درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود ، تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد ، همان طور که مرد در کنار پنجره جزئیات را توصیف می کرد ، هم اتاقیش چشمانش را می بست واین مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد ، روزها و هفته ها سپری شد، یک روز صبح ، پرستاری که برای شست و شوی آنها آب می آورد ، جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید ، که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود ، پرستار بسیار ناراحت شد واز مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند ، مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند ،
پرستار این کاررا با رضایت انجام داد ، وپس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد ، آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خودرا به سمت پنجره کشاند ، تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد ، بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند ، در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد ، مردپرستار را صدا زد و با حیرت پرسید :که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده که چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند ؟
پرستار پاسخ داد: او می خواست به تو قوت قلب بدهد ، و آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست، دیوار را ببیند
یا لطیف
ارحم عبدک الضعیف الذلیل
آخی...
من اینو قبلا شنیده بودم
عزیززززززززززم

دو برادر هر وقت کفشی میخریدند یکی از دیگری زودتر آن را پاره میکرد با اینکه هر دو فقط به مدرسه میرفتند و برمیگشتند.
روزی هر دو همزمان برای خرید کفش به مغازه کفشفروشی رفتند. برادر اول، یک ساعت در قفسهها گشت و شیکترین کفش را انتخاب نمود. برادر دوم، از برادر اول خواست بیرون برود تا او کفش خود را انتخاب کند.
بعد از چند لحظه برادر دوم کفش خود را خرید و از مغازه بیرون آمد. برادر اول گفت: چه سریع کفش خود را انتخاب کردی؟
برادر اول گفت: من زمانِ انتخاب کفش قفسهها را نمیگردم، پای کفشفروش را نگاه میکنم و از او میخواهم یک جفت از کفشهایی که در پای خود دارد به من بدهد، چون ایمان دارم کفّاش، زمانی که کفش نیاز دارد بهترین و بادوامترین کفشاش را برای خود انتخاب میکند.
وقتی در مسیر معرفت قدم گذاشتیم و استادی برای خود انتخاب کردیم، دنبال سؤال و جواب زیاد و حاشیه نباشیم، راهی را برویم که استادمان میرود. هرگز به او نگوییم: استاد چه کنیم؟ بلکه بپرسیم: استاد چه میکنید؟!!!
بسیار عالی و زیبا و اموزنده بود






خیلی ممنون از شما
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﺨﻔﯽﮐﺮﺩ .ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﺪﯾﻤﺎﻥ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ .ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﻧﻈﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ .ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺠﺐ ﻣﺮﺩ ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ..…ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺷﺖ .ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻏﺮﻭﺏ، ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﻭﺳﺒﺰﯾﺠﺎﺕ ﺑﻮﺩ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺷﺪ، ﺑﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ .ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ، ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼ ﻭ ﯾﮏﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭﺁﻥ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :ﻫﺮ ﺳﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ!!زندگی عمل کردن است .این شکر نیست که چای را شیرین میکند بلکه حرکت قاشق چای خوری است که باعث شیرین شدن چایی میشود.....!
در بازی زندگی استاد تغییر باشیم
سلام برشما





دقیقا باید با برداشتن سد در زندگی ، خودمون تغییر در زندگی ایجاد کنیم