سلام به روی ماه خدای عزیزدلم
سلام به روی ماه امام حسین ع و یاران باوفایش
سلام به روی ماه خاندان پاک و مطهر امام حسین ع
شخصی بود که دوروز به پایان جهان مانده بود ، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است ، تقویمش پر شده بود ، و تنها دوروز خط نخورده باقی مانده بود ، پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت ، تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد ، داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد ، جیغ زد و جار و جنجال به راه انداخت ، خداسکوت کرد ،آسمان و زمین را بهم ریخت ، خدا سکوت کرد ، به پرو پای فرشته و انسان پیچید ، خداسکوت کرد ، کفر گفت و سجاده دور انداخت ،دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد ، خداسکوتش راشکست و گفت : عزیزم ، اما یک روز دیگر هم رفت ، تمام روز را به بد و بیراه و جارو جنجال از دست دادی ، تنها یک روز دیگر باقی است ، بیا و لا اقل این یک روز را زندگی کن
لابه لای هق هقش گفت : امابا یک روز ، با یک روز چه کار می توان کرد ؟
خدا گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی هزار سال زیسته است ، آنکه امروزش را در نمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید ، آنگاه خدا سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : حالا برو و یک روز زندگی کن
اومات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید ، اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، می ترسید زندگی از لابه لای انگشتانش بریزد ، قدری ایستاد ، بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه دانشتن این زندگی چه فایده ای دارد ؟ بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم ، آن وقت شروع به دویدن کرد ، زندگی را به سرو رویش پاشید ، زندگی را نوشید و زندگی را بویید ، چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می تواند پا روی خورشید بگذارد ، می تواند .،،،،،،
اودر آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد ، مقامی را بدست نیاورد ، اما ......
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید و روی چمن خوابید ، کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که اورا نمی شناختند سلام کرد ، و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد ، او در همان یک روز زندگی کرد
فردای آن روز فرشتگان در تقویم خدا نوشتند : امروز اودرگذشت ، کسی که هزارسال زیست
زندگی انسان دارای طول ، عرض و ارتفاع است ، اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم ، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد ، عرض آن است ،
امروز را از دست ندهید و آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد ؟
یا لطیف
ارحم عبدک الضعیف الذلیل
سلام مریم جان
پست بسیار زیبایی بود ، خیلی زیبا و ممنونم عزیزم
اما کامنت اقای معلم هم جالب بود و نتیجه گرفتم که حسین آقای من باید مواقع سردرد من رو با موتوری که ندارد ببرد درمونگاهی چیزی و توی راه بگوید مرا بغل کن و منهم کمرش را بغل کنم و از همونجا هم برگردیم چون دیگه خوب میشم
خیلی ممنون، بهش فکر نکرده بودیم
سلام عزیزدلم







ممنونم از نگاه زیبات طیبه جونم
بله صددر صد ، اصلا حرف های عاشقانه و بغل های عاشقانه حسین آقا از صدتا دواو دکتر موثرترند و معجزه وار حالت رو و سردردات رو خوب می کنند
کامنت های آقای معلم همیشه بسیار زیبا و عالی هستند
خیلی مواظب خودت باش طیبه جونم
امروز تولد نیکان جونم و روز شکر گزاری هست و امیدوارم کاملا خوب باشی و همینطور خوب و عالی بمونی تا آخر نازنینم
بسیار بسیار زیبا و بجا فرمودین احسنت به این پست زیبا در زندگی هیچ وقت نباید با گذسته و آینده زنگی کرد فقط برای امروز

سلام بر شما


بله زندگی در حال مهم است و برای رضای خدا زندگی کردن مهم است
سپاس از حضور سبز شما
خییلی زیبا بود...
زندگی را زنده گی باید کرد... انشالله کسی از ترس و ناامیدی از پا نیفته الهی تعداد آدم هایی که اینجور حکایت خوشگل خوشگل بلدن، روز به روز زیاد شن:)
سلام مرضیه جونم


ممنونم از نگاه زیبات
الهی که همیشه سلامت و سرحال وپرانرژی و عاقبت بخیر باشی تا بتونی تا آخرین قطره ی زندگی به خاطر خدا جانمان به معنای واقعی کلمه زندگی کنی
الهی امین
به دعای آخرت یه الهی امین بلند میگم
به خدا اعتماد کن
در روزگاران قدیم مردی ثروتمند و غنی وجود داشت که با وجود بی نیازی اش از مال و منال دنیا همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود .
با اینکه از همه ثروت های دنیا بهره مند بود هیچ گاه شاد و خوشحال دیده نمی شد .
او خدمتکار جوانی داشت که ایمان درونش موج می زد .
و همیشه تنها کسی که به او امید به زندگی می داد همین خدمتکار جوان و مومن بود .
روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت :ارباب آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از به دنیا آمدن شما این جهان را اداره می کرد؟
او پاسخ داد : بله همین گونه بوده که می گویی …
خدمتکار جوان دوباره پرسید :آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟
ارباب ثروتمند پاسخ داد : بله همینطور خواهد بود …
خدمتکار با لبخندی زیبا بر روی لبانش گفت:
پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا اداره کند؟
به او اعتماد کن وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند
به او اعتماد کن وقتی که نیرویت کم است
به او اعتماد کن زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی
اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود
بسیار عالی و زیبا بود
وقتی به خدای بزرگ ومهربون و دلسوزمون اعتماد کنیم ، دیگه اضطراب و نگرانی معنایی ندارد
چون اعتماد به خدا تمام دلنگرانی ها رو ته نشین می کند
«درخت مشکلات»
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف شام به خانهاش دعوت کند.
موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند، قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش،شاخه های درخت را گرفت.
چهره اش بی درنگ تغییر کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند.
از آن جا میتوانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد و دلیل این رفتار نجار را پرسید.
نجار گفت: آه، این درخت مشکلات من است. موقع کار،مشکلات فراوانی پیش می آید، اما این مشکلات، مال من است و ربطی هم به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه میرسم، مشکلاتم را به شاخههای آن درخت میآویزم و سبک به خانه می آیم تا خانوادهام از فشارهای کاری من اذیت نشوند.
واقعا مرحبا به این نجار که بخاطر ارامش خانواده مشکلات کار و خونه رو باهم قاطی نکرد ، چنین خانواده ای در امنیت و آسایش و ارامش کنار هم زندگی می کنند ، ان شالله همه بیاموزند که مشکلات کار و خونه رو باهم قاطی نکنند
بازم یه دنیا ممنون از کامنت های زیباتون
عاقبت بخیر دوعالم باشید الهی امین
ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب ، ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪ ای ﺑﺮای او ﺑﺨﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺳﺮو ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰن آﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺨﺮم ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘﺎرﻩ ﺷﺪﻩ و در ﺗﻮاﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻨﺪ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﮕﯿﺮم ..
ﭘﯿﺮزن ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﺳﮑﻮت ﮐﺮد.
ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻓﺮدای آﻧﺮوز ﺑﻌﺪ از ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﮐﺎرش ﺑﻪ ﺑﺎزار رﻓﺖ و ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮد را ﻓﺮوﺧﺖ و ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺮای ﻫﻤﺴﺮش ﺧﺮﯾﺪ.
وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﺷﺎﻧﻪ در دﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را کوتاه کرده و فروخته اﺳﺖ و با پولش ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻮ ﺑﺮای او ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ .
الهی که خدای مهربون تا سالیان سال این زن و شوهر های مهربون وفداکار و از خود گذشته رو سالم و سلامت برای هم دیگه حفظ کنه



الهی امین
طوبی خانم که فوت کرد «همه» گفتند چهلم نشده حسین آقا می رود یک زن دیگر می گیرد. سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می رفت سر خاک.
ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمی رسند که به او برسند. طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد. حسین آقا که برآشفت «همه» گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر می شود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمی تواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید. «همه» گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور می شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می خواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه می رفت سر خاک.
سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. «همه» گفتند امسال دیگر حسین آقا زن می گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. هر وقت یکی پیشنهاد می داد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا می گفت آن موقع که بچه ها احتیاج داشتند اینکار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی زد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده ی پنجشنبه ها سر جایش بود.
«همه» گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه ها هم رفته اند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبی خانم را پر می کند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش هایش حرف های «همه» را نمی شنید..
دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی می گشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:
هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی «تو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچوقت دل نمی شود.
آفرین به حسین آقا که به همسرش وفادار موند کاش تمام مردها از حسین آقا یاد بگیرند و به زنهاشون وفادار بمانند تا آخر عمر



بعضی مردها که متاسفانه در زمان حیات زن هم وفادار نیستند
وجای خالی بعضی آدم ها با هیچ چیز پر نمیشه
زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»
زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور
نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
بله دقیقا



گاهی گفتن کلمات محبت امیز از صدتا دوا و دکتر بهترند و در حق آدم معجزه می کنند و حال آدم رو خوب می کنند
یه دنیا ممنونم از حکایتهای زیبایی که گذاشتید